چقدرزوددیرمیشود....
خسته ام دلم ارزوی کودکانه می خواهد....خسته ام وفقط وجودم تورامی طلبد....
ای تویی که مراازخودت میرانی ومن همچنان به این عشق پوچ وواهی دلبسته ام...
.وهرروزخودراگول میزنم که روزی خواهدامد...
.ازخودم واین احساس که مرامی گریاند،حالم بهم می خورد....
.ازاینکه توان مبارزه بادرونم راندارم وبازهم دلتنگ می شوم.....بیزلرم..
.بیقرارتویی هستم که مرانمی بینی ونخواهیدید
ازخدایی که مراگرفتاردلی زبان نفهم نکرده،که هرچه به اومیگویم فراموشش کن ونمی کند،دلگیرم...
.چقدرزوددیرمی شود....
.دیشب دلم به حال زلیخایی سوخت که درآتش عشق یوسفش،روزهافقط می گذرانددرهرجمعه شبی...
.وقتی عشق اورامیبینم میگریم..
..وافسوس میخورم که چراعاشقان همیشه خواروذلیلند..
..وچقدرزوددیرمی شود...واندوهگین میشوم که کاش من عاشق نبودم...
.چراباید همچون زلیخادرحسرت دیداریوسف زندگیم،شب راروزوروزراشب میکنم....
توبرای من یوسفی وکاش روزی به این کنعان وجودمن می آمدی...
ولی افسوس که روزی دراین عشق خواهم مرد....وچقدرزوددیرمیشود...
.وازخودم بیزارم که چراکسی رادوست دارمکه به یادمن چشمانش راروی هم نخواهی گذاشت....
شایدچون برایش کسی نیستم....اصلاهیچ نیستم چه برسدبه کس....
محکومم به تنهابیی ابدی وچقدرزوددیرمیشود.....