می ترسم...ازدوریت میترسم....
واینجاهیچکس نمی فهمدترسم را،درآغوشم نمیگیرد،آرامشم نمیدهد....
حس تنهایی همچون تاریکی وجودم رادربرگرفته،مرامی بلعدومن میترسم....
دوریت تاریکی واین تاریکی ژرف فاصله ای بی نهایت....
فاصله رامی پایم....
ازتاریکی می کاهم....
اما....
دست هایم لرزان وپاهایم بی تاب.....
عمق تاریکی درک نشدنی.....
واهمه وار......
برترسم می افزاید....
دست وپامیزنم ولی اینجاکسی نمی بیند....
همه آرام باصورتی بی لب ازکنارم میگذرند....
امیدبانفس درگلویم خشکیده....
صدایم راخودنیزنمی شنوم....
صدایی پیچیده درتاروپودتاریکی .گم همچولبانشان....
تنم همچومرداب ولی خالی ازآب خشکیده به راه امیدبودنت....
ضعیفم...
آماده چیدن....
ورزشی میخواهم آرام وبی شک.....
باآن به پروازدرمی آیم....
پروازی کوتاه...
به سمت ریزش...
به سوی مرگ.....
RAHA